جان تصمیم گرفته بود به خانه ی دیگری نقل مکان کند.اودر خانهی قبلی خود یک ساعت خیلی زیبای قدیمی داشت.
وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، اگر آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران تمام شود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین خیابان حمل کرد. ساعت. سنگین بود و بنابراین جان دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد. در آن هنگام پسر بچهای از خیابان می گذشت. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید! نیستید؟! چرا شما مثل بقیهی مردم یک ساعت مچی نمیخرید؟